بحث هامون به هیچ جایی نمیرسه
تو هیچوقت نمیخوای منو به اونجا ببری
من چیزی که باید بدونم رو میدونم
میدونم این به معنای در کنار هم نبودن نیست
این دوراھیہ منہ
یه بخشی از من تو رو میخواد
و بخش دیگم میخواد فراموشت کنه
این معمای غیر قابل حل منه
(لطفا یکم توجہ=این بوک امگاورسہ و ھمینطور کوکوی(ھمینطور یونمین) اما این کاپل در روند داستان شکل میگیرہ پس ازتون میخوام حوصلہ بخرج بدین ۔۔این رمان برام خیلی مھمہ چون یجورایی زندگی خودم رو بیان کردم اما بہ شکلی دیگہ و روندی دیگہ ممنون میشم حمایت کنین)
کاپل ھا:ویمین_کوکوی_یونمین_نامجین
[در حال اپ]
پسر مرواریدی... ♡
دوشیک یه پسر بی خانمان که آه در بساط نداره، میره یه رستوران و سیع میکنه بدول پول دادن غذا بخوره و بزنه به چاک، ولی جوها که از کار کنای همون رستورانه جلوشو میگیره و همینجوری که دارن بحث میکنن سرو کله ی عده مرد دم در رستوران پیدا میشه جوها به دوشیک میگه نمیخواد پول غذارو بده و فقط زودتر از اونجا بره دوشیکم میره ولی همون موقع یکی از دوستاش که بهش پول بدهکار بوده اون پول رو میزنه به حساب دوشیک، اینم عذاب وجدان میگیره و برمیگرده تا پول غذاشو بده و چیزیو میبینه که نباید...