_فرشتهها ترسناکتر از شیاطینان. صدای هیونجین گرمای خفیفی داشت. مثل یه آتیش کوچیک وسط زمستونهای مسکو. خم شد و کلاه کت پسر رو روی سرش کشید و درحالی که نفسش رو کنار گوشهای فلیکس رها میکرد با ناامیدی لب زد: _ و لعنت به من اگر بالهات رو لمس کنم، آنجل! *** برای فلیکس یه شیفت معمولی بود توی یه روز معمولی، تا وقتی که سرکلهی اون مرد پیدا شد با یه دختر غلتیده در خون توی آغوشش، با لبهایی که میلرزیدن و اشکهایی که به هیچوجه شباهتی به هیبتش نداشتن. فلیکس مرگ و خون زیاد دیده بود اما وقتی مرد سیاهپوش با آخرین توانش زمزمه کرد: " اون همهچیزمه... نجاتش بده" لرزید. فلیکس نتونسته بود و حالا باید وقتش رو صرف نجات هیونجین میکرد. Fanfiction Couple: Hyunlix, Minsung Genre: Romance, Drama, Mafia Upload: Sundays Writer: RainAll Rights Reserved