هنوز داری بهش فکر میکنی... همون لحظه تو اتاق بازجویی رو." هیون ووک نفسزنان زمزمه کرد، چشمانش در چشمان جیهون حفاری میکرد. "میخوای بدونیش؟ اون اعتراف... اون یه هدیه بود. *برات*. چون میدونستم اگه فرار کنم، دیگه هیچوقت نمیبینمت. حداقل اینجوری... حداقل یه بهانه ای داشتی دنبالم بیای. مثل الان."
جیهون حیرت زده به او خیره شد. چه میگفت؟ این چه منطقِ مخوفی بود؟