در شیشه ای باز شد و من،پسری دیدم که میتونست یه جور اثر هنری باشه...چشم هایی که درونشون زندگی جریان داشت،همراه با یه لبخند بامزه به یاد موندنی... این...شروع یه قسمت از داستان زندگی منه که پنج الی شیش سال طول کشید و باعث شد همه چیز تغییر کنه...یه داستان شاید خسته کننده از افکار بهم ریختم،تصمیمات اشتباهم،لمس احساسی که هیچ زمانی درکش نکرده بودم و تجربیاتی که براشون بهای زیادی دادم تا در نهایت تبدیل به آدمی که الان هستم،شدم... یه آدم کاملا متفاوت با کسی که اون شب تو کافه نشست و میتونست جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی این داستان رو بگیره... :) ✧══════ ⋯ ══════► ✧ Mɪɴɪ Fɪᴄᴛɪᴏɴ ✧ ✧ | Gᴇɴʀᴇ : Pʜɪʟᴏsᴏᴘʜɪᴄᴀʟ - Psʏᴄʜᴏʟᴏɢɪᴄᴀʟ - Aɴɢsᴛ - Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ ✧ | Nᴏᴠᴇʟɪsᴛ : LuCifer_Mpr | ✧ ✧══════ ⋯ ══════► ✧⇩ Dᴇsᴄʀɪᴘᴛɪᴏɴ ⇩✧ _این مینی فیکشن قراره با بقیه چیزایی که تو دنیای فیکشن خوندین واقعا متفاوت باشه...بنابراین لازمه یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم... همینطور که میبینین،ژانر این مینی فیک،فلسفی و روانشناختی با رمنس و انگسته که اینا در کنار هم،قراره بیانگر یه زندگی و داستانی باشه که شما رو به فکر کردن وادار میکنه.
5 parts