درد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فریاد قلبش لایه لایه روحش رو خراش داد و حاصلش اشکی بود که از چشمای بسته اش پایین می ریخت. خون... قرمزی اش رو پشت پلک های بسته اش می دید، سرماش رو روی دستاش حس می کرد، و مشامش رو پر کرده بود. خون... اما خون کی؟ - Telegram ID : @Destiel_love