وانشات... روزهای که کوچیکتر بود آرزو داشت شخص پولداری به سراغش بیاد و به عنوان فرزند خونده قبولش کنه و با مهربونی اصرار کنه ابوجی صداش بزنه....بعد برای شنیدن این کلمه از دهنش هی غش و ضعف بره و اسباب بازی و خوراکی و لباس به پاش بریزه...ولی از این آرزوی احمقانه پانزده سال گذشته بود و الان برای برآورده شدنش زیادی دیر بود! نمیشد...واقعا نمیشد!