اونجا بودی... وقتی که نیاز داشتم کسی پیشم نباشه تو بودی... درست روبهروی من... با نگاه پرنفوذت بهم خیره شده بودی... با اون موهای پلاتینیومی سفید، سخت دور از دسترس و سرد بنظر میومدی... چطوره نگم از لباس کشباف قرمز رنگ بستکبالت که تو رو جذاب تر نشون میداد و من... من... من جلوی همه اینها توان مقاومت نداشتم... نمیتونستم... حتی اگه میخواستم نمیتونستم در برابرت بایستم... من ضعیف تر از چیزی بودم که عطرت مقاومتم رو نشکنه این منصفانه نبود... درست وقتی اومدی که داغ بودم... هیت شده بودم و نیاز داشتم... همه تنم از حرارت میسوخت... تمام وجودم از عطش گُر گرفته بود... و این اصلا نشونه خوبی برای یه گرگ امگا نبود... و تو اونجا بودی... درست روبهروی من، ایستاده پر از غرور و راز من درست روبروی تو، افتاده از نیاز و عطش... همون اندازه ای که من از نیاز پر میشدم چشمای تو هم لبریز از شهوت میشد... اما تو نمیخواستی شروع کنی... میخواستی که من اونی باشم که برای خواستن التماس میکنه... با حرفات، با نگاهت، بیشتر از قبل طاقتمو طاق میکردی... میخواستی مقاومتمو بشکنی... واسه همین گفتی؟؟ "منو میخوای امگا؟" کاش هیچوقت اونجا نبودی... کاش هیچوقت این بازی رو شروع نکرده بودی کاش هیچوقت وارد زندگیت نمیشدم... کاش هیچوقت منو مطیع نمیکردی... نه اون روز... نه اون ساعت... نه
56 parts