خلاصه داستان: فلیکس امگای مغروری که از بچگی با هیونجین نامزد بود اما این ازدواج از پیش تعیین شده هیچوقت توسط هیونجین تایید نشد و قلب فلیکس بارها و بارها توسط هیونجین شکست تا اینکه سروکله ی آلفای عجیب و غریبی به اسم کریستوفر تو زندگی فلیکس پیدا میشه .....هیچوقت این شکلی برای فلیکس خندیده بود؟ چشم هاش ! چشم های قشنگش انقدر احساسات داشت؟ پس چرا هر وقت به اون نگاه میکردن مثل جهنم سرد بودن؟قطره های سمج اشک روی گونه هاش سرازیر شدن وقتی دستشو لای موهای اون دختر برد و نوازششون کرد مگه قرار نبود نوازش های اون فقط برای فلیکس باشه؟....All Rights Reserved