این داستان درباره دختریه که خانوادشو از دست داده توسط داداش مافیاییش جونگکوک تو خونه حبس شده و حق بیرون رفتن نداره.. . . بخشی از داستان: جونگکوک:مگه صدبار نگفتم حق نداری از این خونه بیرون بری کوچولو؟ لیسا:هق داداشی اخه من تنهام دوس دالم برم بیرون تلوخدا جونگکوک:من به خاطر شغل حساسم مجبورم نزارم بری کوچولوی من لیسا:ولی من فرار میکنم جونگکوک:فرار ؟عام حتما؟میتونی از دست من فرار کنی؟خودت میدونی چه تنبیهی درنظر می گیرم برات....Public Domain
1 part