_هووووووف بالاخره راحت شدم . از الان تا سه ماه دیگه آزاد و بیکارم .
_مانسا من رفتم . تعطیلات خوش بگذره .
_ ممنون عزیزم.
_ بابای.
کیفم رو روی کولم انداختم. یک نفس عمیق کشیدم تا خستگی نه ماه درس و مدرسه از تنم بیرون بره . قدم زنان با کفش های صورتیم شروع به راه رفتن کردم.
_ سه سال از دبیرستان گذشت . فقط یه سال دیگه مونده .
از کوچه پس کوچه ها و راه میونبر می رفتم تا هر چه سریع تر برسم . به نزدیکی خونه رسیده بودم.
_ اه . دوباره پسر همسایه پیداش شد . این چی می خواد از جون من؟
مو هام رو توی مغنعه کردم تا جلوی اون حجاب داشته باشم. با عشوه و غرور از روبه روش رد شدم . وقتی دید محلش نذاشتم به طرفم دوید .
_ به مانسا خانم . دیگه محل نمی ذاری !!
بدون گفتن حرفی به راه خودم ادامه دادم.
_ چی شده . خطایی ازم سر زده؟
_ سیامک چیکارم داری؟ دست از سرم بر دار.
_ نه ... اینقدر پاپیج می شم تا ازت جواب مثبت بشنوم .
_ تو خواب ببینی ٱقا سیا .
_ اگه منم .... ازت بله میگیرم . حالا ببین .
با یه چش غره متکبرانه از کنارش رد شدم .
با کلید در خونه رو باز کردم .
_ سلام ماماااااان . کجایی؟؟
_