صدای تازیانه ی بی رحمِ آذرخش که بلند شد، تحمل پسرک پایان یافت و بغض بزرگی که در گلویش سنگینی می کرد شکسته شد.بدون کوچکترین اهمیتی برای غرور ارزشمندش، اجازه داد که قطره های اشکش، به ارامی بر روی گونه اش جاری شوند و به روی زمین سخت بیفتند. وجودش از وحشت و غم پر شده، و ترس از تنهایی دوباره مانند طوفانی عظیم، به او هجوم برده بود. با صدای ضعیف و ارامش زمزمه کرد: «تقصیر من نیست که به این سرنوشت تاریک و ترسناک دچار شدم! من محکوم شدم به رنج کشیدن تاابد..و ازت میخوام منو درک کنی.تو نمیدونی که چقدر میترسم؛ من میترسم از تاریکی، از تنهایی، از اتفاقاتی که قراره برام بیوفته.من از اینده میترسم، درا!» در حالی که با آستین آغشته به خونش،جلوی صورتش را گرفته بود، بریده بریده گفت: «لطفا نجاتم بده.منو ببر یه جای دور که هیچکس دستش بهم نرسه.اصلا.. بیا باهم فرار کنیم!»