هان جیسونگ پسریه که آتازاگور فوبیا یا ترس از فراموشی داره و بعد از مرگ مادرش و رها شدن توسط پدرش،به لی مینهو که پسرخالشه پناه میاره.چی میشه اگه تو دهه بیستم زندگیش از راز بزرگی باخبر بشه؟بنگ چان که به عنوان روانشناس وارد زندگی جیسونگ میشه اما رابطه عمیق تری با پسر داستان ما داره.رابطه ای که سالها تو ذهن جیسونگ به فراموشی سپرده شده.جیسونگ بین پسرخاله و روانشناس جدیدش کی رو به عنوان شریک زندگیش انتخاب میکنه؟
4 parts