ما پر از راز های ناگفته ایم... ناگفته های مانند عشق خانواده و (جنسیت) در زادگاه من، من باید به کشورم یعنی امپراطوری فرانسه خدمت میکردم مانند برادر بزرگترم اما همه دست به دست هم کردن که اینبار (من) یک راز ناگفته شوم... (عمارت اچا سال ۱۹۷۳).*دگرگونی* صدای گریه ای نوزادی در اسمان هدیه داده شد و صدای زیبایی یک مادر گرفته شد... صدای دختر بچه ای که در پیشگوی هایی که برای ان خانواده گفته شده بود، دختری زیبا اما.... هیچ چیزی مانند خرافات نبود... در دستان قابله بجایی دختری زیبا پسری سالم و گریانی جا گرفته بود ترس درون همه رفته بود و دلش نمیخواست انگار به زودی ان قلب هارا تنها بگذارد چون تازه منبع عظیمی از ترس پیدا کرده بود... از خط راه اهن مارسی از قطار پیاده شد و به دنبال کالسکه ای گشت و بعد از کمی گشت و گذار به مقصد رسید با حس خوبی که در تمام رگ هایش جریان داشت به عمارت بزرگ با چشم های برق زده نگاه کرد، ولی از کنار عمارت گذشت و وارده خانه کوچک قدیمی شد اما با وجود کوچکی و قدیمی بودنش گرم و صمیمی بود +"اسمت چیه من لیلام" ..... کاپل اصلی: تهکوک که با نام های مارسی و لیلا میشناسنشون...All Rights Reserved