صدای آژیر ماشینهای پلیسی که دنبالشون بودن شنیده میشد و تمرکز رو از پسر بزرگتر گرفته بود. با سرعت رانندگی میکرد و هر ازگاهی از آینهها، پشت رو نگاه میکرد اما انگار پلیسها قصد رها کردنشون رو نداشتن و پا به پای لاییهایی که میکشید لایی میکشیدن. تموم خشمش رو توی صداش جمعکرد و فریاد زد: + من خسته شدم ته! واقعا خسته شدم، از اینکه ازت مثل یه بچه مراقبت کنم خسته شدم. از اینکه به هیچ کدوم از حرفهام اهمیت ندی خسته شدم. تو توی اون بار لعنتی چه غلطی میکردی؟!All Rights Reserved