Wenca
  • OKUNANLAR 33,207
  • Oylar 2,126
  • Bölümler 36
  • Süre 16h 17m
  • OKUNANLAR 33,207
  • Oylar 2,126
  • Bölümler 36
  • Süre 16h 17m
Tamamlanmış Hikaye, İlk yayınlanma Şub 28, 2024
_میدونی رقص بسمل چیه؟
معروفه به رقص مرگ .
روی بدن بی سره طرف روغن داغ میریزن و چون خون هنوز تو بدن در گردشه و بدن داغه 
فرد شروع به چرخیدن دور خودش میکنه.
منم این رقصو همون موقع که دره خونه رو پشتت بستی تجربه کردم.
توام باید برقصی.
باید مثل من از تموم وجود با مرگ برقصی تهیونگ.
.....
×ولی رقص تو روی بدنم جذاب تر از رقصه بسمله..اینطور نیست؟
....
Tüm hakları saklıdır
Eklemek için kaydolun Wenca kütüphanenize ekleyin ve güncellemeleri alın
veya
#416vkook
İçerik Rehberi
Ayrıca sevebilecekleriniz
SarvnazAhmadi9 tarafından yazılmış Lost Luna adlı hikaye
11 Bölüm Devam ediyor
لونایی که از همون اول نحس می‌دونستنش و قبل اینکه تاجگذاری کنه با یه نقشه اتاقشو آتیش میزنن و آلفایی که درست جلوی چشاش شاهد سوختن جفتشه بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد . ...................................................................... سوزش بدی رو روی صورتش حس می‌کرد ولی قدرتی توی خودش نمی‌دید تا بتونه از سوزشش جلوگیری کنه . چشای به رنگ خونش از حجم زیاد دود داخل اتاق از اشک پر شده بود و نمی‌ذاشتن اتفاقاتی که داشت می‌افتاد رو واضح ببینه . + سرفه ... سرفه ...یکی ... سرفه ... ک.کمک ... سرفه سرفه ... کنه ... ته ...سرفه کم و بیش از بین چشای نیمه بازیش دید که یهو در اتاق باز شد . اولین چیزی که به چشمش اومد دو مردمک طلایی رنگ بود و زمزمه‌ای که به سختی به گوشش رسید . - کوکی ... چند قدم جلو اومد اما نرسیده بهش شاهد عقب کشیدنش توسط سربازا شد . ناخودآگاه دستش به دنبال اون فرد بالا اومد . + ته ... سرفه ... ته قطره‌های اشک از چشاش پایین می‌ریختن و روی لپ های لطیف و سفیدش می‌غلتیدن . به پشت برگشت و دو نفر دیگه‌ای رو هم که مثل خودش تو این اتاق حبس شده بودند و بدنشون پذیرای آتیش شده بود ، دید . درد تمومی نداشت و کم کم امونشو می برید . هق از ته دلی زد . + ته ... نه ...سرفه ... ته ... سرفه ... نمی خوام .. ته ... قبل از اینکه چشاش روی هم بیفتن زیر لب گفت . .................................
Kimoddya tarafından yazılmış - අධිමාත්‍රා - adlı hikaye
65 Bölüm Devam ediyor
වැස්ස වැහැලා ඉවර වුන ගමන්ම තියන අදුරු රෑක ඔයත් එක්ක කැලේ පාරක් දිගේ තනියම ඇවිදන් යන ගමන් " ආගිව්‍ය අයියෙ එදා දවසක් හොල්මන් ..." කියලා මම පටන් අර ගත්ත කතාව "කටවහපං සිත්රූ ..." කියලා ඔයා ඉවර කරන්න ඕනේ .... "කැස්වටුවා මං මොනා හරි කිව්වොත් තමයි ... සිත්රූ ....සිත්රූ .... සිත්රූ...ඔය නම කියන්න එපා අයියෙ මං උබව හංගලා මරනවා " කියලා කියවනකොට ඔයා මගේ නලියන තොල් දිහා බලන් ඉන්නවා බලන්න ඕනේ පුංචි පුංචි දේවල් වුනත් මට ඒවගෙන් ආදරේ මහ ගොඩක් දැනෙනවා අයියෙ . "තව චුට්ටම චුට්ටක් ඔහොම තුරුල් වෙලා හිටපං සිත්රූ " කියද්දි ඔය ලැවෙන්ඩර් සුවද ඇතුලෙ සැනසෙන විදිහ දන්නෙ මම විතරයි ~ඔයාගේ රූපේ විතරක් දැකලා නිවෙන තරම දන්නෙ මමනෙ අයියෙ සිත් කියවන සිත්‍ රුවකුගෙ ආඩම්බරණීය සෙංකඩගල ප්‍රෝමෝන්මාදනියක අධිමාත්‍රාව ~ 🥀🦋 🥃 අ ධි මා ත්‍රා #1 in Levander #1 in love #1 in bl #1 in ශ්‍රි ලංකා #1 in saranghae #1 in kandy #1 in Romantic-thriller #1 in smell #1 in nonff #1 in boy
Ayrıca sevebilecekleriniz
Slide 1 of 10
Lost Luna cover
𝗥𝗲𝗱𝗿𝘂𝗺 | 𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩 cover
𝙈𝙧.𝙩𝙧𝙤𝙪𝙗𝙡𝙚𝙨𝙤𝙢𝙚 cover
•°White orchid •° cover
- අධිමාත්‍රා - cover
" 𝐌𝐢 𝐂𝐨𝐫𝐚𝐳ó𝐧  " cover
love OR duty  cover
𝗕𝗹𝗼𝗻𝗱 | KOOKV cover
මියුලු ( Non-Fiction ) COMPLETED ✅ cover
Brittanie's Writer Room cover

Lost Luna

11 Bölüm Devam ediyor

لونایی که از همون اول نحس می‌دونستنش و قبل اینکه تاجگذاری کنه با یه نقشه اتاقشو آتیش میزنن و آلفایی که درست جلوی چشاش شاهد سوختن جفتشه بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد . ...................................................................... سوزش بدی رو روی صورتش حس می‌کرد ولی قدرتی توی خودش نمی‌دید تا بتونه از سوزشش جلوگیری کنه . چشای به رنگ خونش از حجم زیاد دود داخل اتاق از اشک پر شده بود و نمی‌ذاشتن اتفاقاتی که داشت می‌افتاد رو واضح ببینه . + سرفه ... سرفه ...یکی ... سرفه ... ک.کمک ... سرفه سرفه ... کنه ... ته ...سرفه کم و بیش از بین چشای نیمه بازیش دید که یهو در اتاق باز شد . اولین چیزی که به چشمش اومد دو مردمک طلایی رنگ بود و زمزمه‌ای که به سختی به گوشش رسید . - کوکی ... چند قدم جلو اومد اما نرسیده بهش شاهد عقب کشیدنش توسط سربازا شد . ناخودآگاه دستش به دنبال اون فرد بالا اومد . + ته ... سرفه ... ته قطره‌های اشک از چشاش پایین می‌ریختن و روی لپ های لطیف و سفیدش می‌غلتیدن . به پشت برگشت و دو نفر دیگه‌ای رو هم که مثل خودش تو این اتاق حبس شده بودند و بدنشون پذیرای آتیش شده بود ، دید . درد تمومی نداشت و کم کم امونشو می برید . هق از ته دلی زد . + ته ... نه ...سرفه ... ته ... سرفه ... نمی خوام .. ته ... قبل از اینکه چشاش روی هم بیفتن زیر لب گفت . .................................