هیونجین بله کریس را شنید و قلبش با ترس فشرده شد انگار هنوز هم کابوس میدید. ازدواج با همجنسش!؟ حتی اگر بهترین دوستش باشد و از نیت خیرش مطمئن باشد... خودش و این حس بدی که نسبت بخودش پیدا کرده بود به کنار،یا پدربزرگش؟اگر میفهمید فقط بخاطر اقامت آمریکا به چنین کاری تن داده حتماً خودش را میکشت! "...تا وقتی مرگ شما را از هم جدا کند؟"عاقد ساکت شد تا برای بار دوم جواب بگیرد. کریس با هیجان به لبهای قرمز هیونجین نگاه کرد تا صدای قشنگش را بشنود. شاید خیلی نامردی بود ولی در آن لحظه دیگر برایش اهمیت نداشت هیونجین به چه فکر میکرد یا چه حسی داشت. حتی اگر ترسیده یا منصرف شده بود کافی بود بله را بگوید و نقشه او کامل شود. پلی ساخته بود تا این پسرک زیبا را از آن ردکند و بعد طوری پل را بترکاند که حتی یک آجر از آن باقی نماند!