Writer: Minieggukie Translator: Unique حالا مقابلش ایستاده بود و به چشمهاش که هیچوقت در بالا بردن ضربان قلبش شکست نمیخورد، خیره شده بود، فقط دلش میخواست خودش رو به آغوش مرد پرتاب کنه و محکم بغلش کنه و بهش بگه چقدر دلش براش تنگ شده، بهش بگه چقدر عاشقشه. اما این کار رو نکرد. "متاسفم ییبو اما من احساسی به تو ندارم" "انتظار داشتم جواب این باشه جان گا. نگران نباش، اشکالی نداره، به هرحال ازت دست نمیکشم." سلام دوستان منتظر نظرات و ستارههاتون برای این وانشات ترجمهای قشنگ هستم... از چنل اوکیو هم میتونین این داستان رو بصورت پی دی اف بخونین... 🥰❤💚All Rights Reserved