داستانِ پسر جوونی به نام "حافظ" که بازیگر مشهوریه و به دنبال دوستی میگرده که سالهاست اون رو گم کرده. اما به محض پیدا کردنش اتفاقات عجیبی رخ میدن... کلکسوس زمانی برای ما رخ میده که خاطرات گذشته رو دوباره تجربه کنیم. نه اینکه دلتنگ یا پشیمون بشیم، نه برعکس. یک جور سفر به گذشته و غنی تر کردن خاطرات دلخواهه با تصاویری که خودمون دوست داریم و شاید واقعی هم نباشن. «خواستم زنده بمانم و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود تنها کمانم، تنها سنگم!» این هم نوعی خوشی است... که بدانی هرگز کمتر دوست نخواهی داشت هرگز تَسَلی نخواهی یافت، که مدام بیشتر و بیشتر به یاد خواهی آورد. وقتی انسان کسی رو از دست میده، خاطراتش مثل برف همهجا رو میگیرن. اونقدر برف میباره که احساس میکنی داری زیر خاطرات یخ میزنی. هر چقدر احساست عمیقتر باشه، این برفها دیرتر آب میشن. گاهی ابرها جلوی خورشید رو میگیرن و نمیذارن نور خورشید به برفها برسه و اونها رو آب کنه. و قراره تو برای همیشه زیر هجوم برف و سرما بمونی. اما هیچ برفی تا ابد باقی نمیمونه. پرتوهای گرمابخش خورشید فرا میرسن و برفهای ناراحتی آب میشن. این داستان "حافظ" ه. که تلاش میکنه تا دوباره نورِ امید رو در زندگیاش پیدا کنه. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. نویسنده: leleSeluruh Hak Cipta Dilindungi Undang-Undang