Coup: Sunki •~shot~• _پس عشقمون چی میشه؟ +پس بقیه چی میشن؟ _ولی... +نمیتونم انقدر خودخواه باشم! توهم انقدر خودخواه نیستی لونا... دست سولو محکم گرفت. _دستمو ول میکنی؟ بهم قول داده بودی! سول دستشو روی دست لونا گذاشت. +میدونی.... چرخ زندگی هیچ وقت طوری که ما میخوایم نمیچرخه! _انقد تیکه و حرفای چرتو پرت بارم نکن سول! چرا ما باید خودمونو فدای بقیه کنیم!؟ کلمه هایی که از بین لونا بیرون میومدن بلند و بلندتر شدن. + چون پای زندگی خیلیا وسطه لونا! _ولی سول من... من نمیتونم ولت کنم! قطره های اشک شروع به نوازش گونه های سرد لونا کردن. +فکر میکنی من میتونم؟ سولم تسلیم شد. صداش شروع به لرزیدن کرد. لونا با نا امیدی به پیراهن سول چنگ زد. _خواهش میکنم سول! اینکارو نکن! مگه بهم نگفتی عاشقتم؟ مگه بهم نگفتی تا ابد باهمیم؟! چطوری میتونی؟! بدون تو نمیتونم... نمیشه! میفهمی؟! صدای خش دارش بلندتر میشد و اشکاش روی دستای سول میریختن. اینکه دیگه صدای خندههای لونارو نشنوه ، هرروز با کشیدن بوی بدن لونا تو کل وجودش بیدار نشه ، اینکه دیگه دختر کوچولوشو بغل نکنه... برای سول کابوس بود. اگه همهی این سختیا مال خودش بود میرفت ولی اشکای لونا... ترس از شکستن قلبش... اینا بودن که مانع رفتنش میشد. خبب سلاممم! خوش اومدید و خیلیی خوشحالم که زمانتونو برای خوندن
16 parts