فقط یک روز نشسته بودم و احساس میکردم که حالم خیلی بده. بعد به این فکر کردم که چیزی بنویسم. مثلاً یک داستان معمولی یا داستانهای معمولی. شاید یک مجموعه که چطور آدمها با هم آشنا میشن، همآغوش میشن، از هم متنفر و خشمگین میشن وبعد از هم گذر میکنن. من فقط بلدم معمولی بنویسم. قبلا فکر میکردم همه خوششون میاد اما بعد فهمیدم همه خوششون نمیاد و حتی بدشون هم میاد. جایی که خیلی ذهنم بهم ریخت، وقتی بود که فهمیدم آدمهای نزدیک به خودم اونقدرها که فکر میکردم مدل نوشتنم رو دوست ندارن. این رو وقتی از من عصبانی بودن، متوجه شدم. وقتی بهم تیکه مینداختن. خب اونجا فهمیدم نوشتههام میتونن برای یکی حتی چندشآور باشن و خب باید میپذیرفتم و کنار میاومدم. من خیلی به این مجموعه فکر نکردم. فعلهای تکراری، جملات تکراری، آدمهای تکراری زیاد دیده میشه. این فقط یک مجموعهست که تا وقتی آخرین نوشتهام تموم بشه، اپش ادامه داره. کاپلهای داستانها مختلفن و روایتها متفاوته. توی هر قسمت دو یا چند آدم معمولی وجود دارن که برحسب شانس، تصادف یا سرنوشت و هر چیز دیگه سر راه هم قرار میگیرن. دیگه همین. اگه دوست داشتید بخونید.All Rights Reserved