_میخوای منو بکشی درسته؟ اصلا تو دلیلی برای اون رفتار های مسخره ای که توی دفترت نوشتی داری؟ یا فقط یه سادیسمی هستی که از کشتن آدما لذت میبره؟ جونگکوک سری تکون داد و صورت خیس از اشک پسر رو با دست هاش قاب گرفت. پیشونیش رو به پیشونی پسر چسبوند و گفت: _تو... تو تمامِ منی تهیونگ؛ چطور تونستی همچین فکری بکنی؟ من عاشقت نیستم بلکه تو رو میپرستم پرنسس. و تو با خودت فکر کردی که من میتونم بکشمت؟ _____________________________ تهیونگ دانشجوی پزشکی که تمام زندگیش رو وقف پیدا کردن برادر گم شدهاش کرده اما یک شب با قرار گرفتن عده ای مشکوک سر راهش و پیشنهاد رئیس اونها، زندگیش از این رو به اون رو میشه و ..... _____________________________ سلام بچه ها Emma هستم نویسنده اصلی فیکشن پرنس. لطفا داستان های من رو از اکانت خودم دنبال کنید♡ 🚫Do not Copy 🚫 🌈تایم آپ🌈 روز های فردAll Rights Reserved