از یک طرف عشق و طرفی دیگر نفرت بود در آن بازی آیا عشق برنده میشد یا نفرت؟؟... عشقی که قلب امپراطور را تسخیر کرده بود و یا نفرتی که در دل شاهزاده جوانه زده بود و هر آن بیشتر میشد....... . . زندگی آن گونه که او فکر میکرد نبود او حتی به اینکه قرار است یک روز زندگی اش حتی از آنچه که بود برایش تلخ تر بشود فکر نمی کرد اما الان می دید چگونه خانواده اش او را کنار گذاشته بودند می دید که حتی یک ذره هم برای او تلاش نکرده اند و تنها کاری که کرده اند این بود که به او گفتند "این شرنوشت توست کاریش نمیشه کرد و تو موظفی که آن را بپذیری" و حالا او بود که تنها باید با زندگی شومش کنار میامد و تن به چیزی میداد که نمیخواست...... کاپل اصلی: تهجین کاپل فرعی: کوکمین
1 part