توصیف زندگی توی دنیای ویولا، سه کلمه بود: خاکستر، برف، خون - داری برای مجازاتت بهم ایده میدی؟ جونگکوک فشارش رو از روی کتف های پسر کم کرد: - اونقدر ازت عصبانیم که نمیدونم باهات چیکار کنم ویولا. هیچ کس حتی نمیدونست تو چجوری از قصر رفتی. بار ها آدم فرستادم دنبالت ولی تو یاد گرفتی به اسم آدم های دیگه رستوران بزنی.. نه؟ نمیخواستی من رو ببینی. کم کم قلب تهیونگ داشت پر از غصه میشد. اشک به گوشه چشمش اومد و با پلک زدن هم برنگشت سرجاش. لبش لرزید: - اینطور نیست! * * * - سیب دوست داری ویولا؟ - سیبی که تو برام بچینی، شاهزاده. ژانر: کوکوی🥂تاریخیِ اروپایی🏰 عاشقانه🌨 انگست🌼ماجراجویی⚔️ Start: 10.10.1403 End: ?All Rights Reserved