1 part Ongoing وسط یک جنگل متروک بودم، دست و پاهام به صندلی بسته شده بود، داد زدم:
_یااااااا
کمک.....
کسی صدامو میشنوه؟
کمک!!!
+چقدر سر و صدا میکنی!
همون آجوشی که اون روز بهم گفت برم تو خونه و مراقب خودم باشم، جلو روم ظاهر شد.
لبخندی زدمو گفتم:
_آجوشی...
شما میدونین چرا منو آوردن اینجا؟ اصلا کیا آوردن؟
حتما آدمای خطرناکین.
میشه دستامو باز کنین..
لطفا...
+هیش
هنوز نفهمیدی؟
چرا هشدارمو جدی نگرفتی؟
حالا که اینقدر سر به هوا بودی باید تاوان پس بدی...
یک چاقو از تو جیبش در آورد و گفت:
+خدافظ احمق کوچولو