هوسوک همانطور که خم شده بود تا برگه را بردارد ، خشک شد. او با دمپایی های ابری به مدرسه آمده بود.!!!!!! " بدتر از این نمیشه......" ولی کسی نبود که به هوسوک بگوید چرا اتفاقا بدتر از این هم میشود! زیرا مدیر مین کسی نیست که دمپایی ابری های هوسوک از چشم های تیز و بزش دور بماند. پس تمام وقت هوسوک مثل یک دلقک به نظر می آمد تا یک دبیر ریاضی پایه اول دبستان. + گندش بزنن. -_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_- + ام. تو چرا اینجوری ای؟ _ بچه که بودم زیاد بغلم نکردن. _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_- مرد طی یک حرکت سوپرایز کننده کُلت را به قصد شلیک به سمت هوسوک نشانه رفت. + شلیک نکن! شکلات دارم! یونگی عاجزانه تفنگ را به پایین پرت کرد و روی پله چهارم نشست . انگشت شست و اشاره اش را به دلیل سردرد گوشه چشمان بسته اش قرار داد. از حرص و ناراحتی اشکش درآمده بود. هوسوک واقعا برای اینکار درست نشده است. _ هوسوک! اینجوری نمیتونی دربرابر یه قاتل دووم بیاری! شکلات؟ مزخرفه! _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_ +" فرضا، فقط فرض کنیم من اون لیوان رو میشکستم، چی کار میکردی؟" _ "اگه اون لیوان رو میشکستی، فرضا، فقط فرضا میکشتمت."All Rights Reserved
1 part