تلخ شده بود اما تقصیری نداشت، حداقل نه تا وقتی که قلبش با درد، گوشه قفسهی سنیش مچاله شده بود و داشت با تمام وجودش مینالید. -توئه لعنتی احساسات منو به بازی گرفتی، نه؟ تیله های مشکی و بزرگش مثل همیشه براق نبودن، فقط از فرطِ غم، خیس و لرزون به نظر میرسیدن... و همین نفس مرد رو میگرفت. -فکر میکردم رها کردنت سخت باشه... ولی سخت تر از نگه داشتنت نیست! و این تیر آخر بود؛ برای قلب مردِ ترسیده و کز کردهی گوشهی اتاق، که از هم بپاشه و اشک سایه بزنه رو چشمایِ تیرش. جونگکوک پشیمون شده بود از دوست داشتنش؟. لبخند تلخی زد و با قرار دادن دست چپش رو قفسهی سینش، به آرومی لب زد: -من آخرِ زندگیم رو دیدم... بری، میمیرم! Genres: Criminal; Mystery; Angst; Romance روز آپ: فعلاً نامشخصAll Rights Reserved