
کل وجودش یخ زده بود و زندگیش طعم تلخی به خودش گرفته بود. سرش رو بالا گرفت، گردنش گرفته بود؛ ولی هنوز دو جفت چشمِ نگران و ترسیده مقابلش می دید. تازه متوجه شده بود؛ لباسای محافظش، رنگِ پیراهن سفیدش حالا به رن گ ارغوانی رسیده بود. *** اجتماعی، یائویی، ملودرام، اسماتAll Rights Reserved