Story cover for Emperor syndrome | سندروم امپراطور by Casper_im
Emperor syndrome | سندروم امپراطور
  • WpView
    Reads 22
  • WpVote
    Votes 1
  • WpPart
    Parts 1
  • WpView
    Reads 22
  • WpVote
    Votes 1
  • WpPart
    Parts 1
Ongoing, First published Aug 24, 2024
مرد بزرگتر انتظار هرچیزی رو داشت، بجز راهنمایی کردن مردی که سندروم امپراطور داره. 
***
در دنیایی که اکثریت اون رو موهبت دار ها ادامه میکنن، انسان های خوش اقبالی با نام های "راهنما" متولد میشن؛ ولی شاید میشد از واژه ی خوش اقبال  استفاده کرد حداقل قبل از اینکه دولت تمام راهنما هارو زیر سلطه و قوانین غیر انسانیش قرار بده . راهنما ها ناخواسته و طبیعتا برای رام کردن موهبت دار های افسار گسسته فرستاده شده بودن. بعضی از اونها از جامعه مخفی و در انزوا زندگی میکردن تا دولت از وجود نعمتشون مطلع نشه . اونها مانند انسان های بدون موهبت،در مناطق عادی بین جامع انسان ها زندگی ساکتی رو شروع میکردن و گاهی با انسان ها تشکیل  خانواده میدادن و فرزند هاشون وارث این نعمت نحس بودن . بعضی ها هم نعمتشون رو قبول میکردن و داوطلبانه عضو ارتش میشدن ؛بک مین جه، فرزند اول بک او هان، فرمانده ی ارتشِ نظامی الفا، وظیفه ی بزرگی روی دوش هاش سنگینی میکرد . پدرش یه انسان معمولی بود و مادرش یه راهنما ؛ و شاید حدس بزنید که این یه ازدواج تجاری بود . 

***
All Rights Reserved
Sign up to add Emperor syndrome | سندروم امپراطور to your library and receive updates
or
#387اسمات
Content Guidelines
You may also like
You may also like
Slide 1 of 10
dark boundaries|دارک بوندریز  cover
اسب سیاه  cover
𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕 cover
mojito 𓏲 KV ✔️ cover
Koko and Meow |au| cover
Lutan | Kookmin  cover
شَب خُمار🍷(BDSM) cover
My special omega cover
CONSELIO cover
Mellilla  cover

dark boundaries|دارک بوندریز

21 parts Ongoing

نام فیک dark boundaries (دارک بوندریز) ژانر:درام روان‌شناختی، فانتزی، AU، تراژدی ---- یه اشتباه کافی بود تا همه‌چیو از دست بده همکاراش، عزیزاش، و خودش. تصمیم می‌گیره تمومش کنه... ولی مرگ، براش پایان نیست. وقتی چشم باز می‌کنه، دیگه اون آدم سابق نیست. توی بدن یه خواننده جوونه، وسط دنیایی پر از نور، فریاد و دروغ. دنیایی که هیچ‌چیزش واقعی نیست... جز یه نگاه آشنا. ---- «چرا فقط راجع بهش حرف نمی‌زنی؟» صدای تهیونگ لرز داشت؛ انگار بین بغض و خشم گیر کرده بود. «صداها خاموش نمی‌شن... فکر می‌کردم فرار کردن آسونه...» «ولی الان... بعدِ دیدن و شناختنِ تو... انگار پاهام شکستن.» جونگکوک جلوتر رفت، صدای نفسش نزدیک گوشش لرزید: «یعنی الان میترسی فرار کنی؟» تهیونگ : «ترس واقعی اینه... بدون تو نفس بکشم.» #تهکوک #کوکوی #ویکوک #ورس #یونمین