موقع پیاده شدن موقع برداشتن کیفم دیدم اِلف کیوت هنوز خوابه اول یه شونه ای بالا انداختم و کیفم رو برداشتم ولی باز لحظه اخر سریع یه تکونش دادم و از اتوبوس بیرون اومدم. _._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. و روز بعدش که همه چی یادم اومد و رفتم پیشش بهش گفتم که من تو رو دیگه نمیشناسم و از زندگیم برو بیرون. من نمیخوام با یه سایرن دوست باشم. مینهو: سایرن؟! _: اره اون یه سایرنِ _._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.فقط یه چیزی رو میتونی بهم قول بدی؟ _: اره حتما بگو. سونگمین: به کسی چیزی نگو. _: چرا چیزی نگم؟ میتونی خیلی راحت بندازیش بیرون. و میتونی با نشون دادن گردنت اینو ثابت کنی. _._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و در اتاق رو بستم و با نگاهی پر از نفرت تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چی میخوای اینجا؟ چیکار داری؟ ها؟ چرا نمیری بیرون از زندگیم؟ هر چی به اخر جمله میرسیدم صدام بلند تر میشد. _: چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداری؟_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.سونگمین: من علایقم متفاوت اوناس نخندی بهما... _: نه برای چی بخندم اخه اِلف کوچولوی من؟ لباش رو جمع کرد و گفت: من شیر توتفرنگی دوست دارم. _: باشه چشم یه شیر توتفرنگی برای شما میخرم. سونگمین: مرسی. _._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._:هیچی، نمیخوام