یونگی مبتلا به سرطان بود. میدونست که چه بلایی سرش میاد. داشت برای آخرین روزهاش برنامه ریزی میکرد، ولی همهچیز اونطور که ما میخوایم پیش نمیره مگهنه؟ زمین میلرزید. زمین پر از خرده شیشه و گرد و غبار بود و هرکس که جیغ میکشید بعد از ثانیهای خفه میشد. یونگی نمیدونست چه خبره، تا اینکه یکی فریاد کشید: - آدم فضاییها حمله کردن! و صدای اون هم قطع شد. یونگی قرار بود بمیره، اما باز هم ترسیده بود.