
نفسی عمیق رو به سینه کشید و نجوا کرد: "چه خوب میشد اگر که شنا میکردیم." جوابش دادم: " به وقت بهار میتونیم اینجا برگردیم." وقتی رو به من کرد، لبخندی صورتش رو مزین کرده بود: "یا شاید زودتر. میتونیم شبی رو به خلوت بگذرونیم." خُلق تنگ کردم: "الان هوا سرده!" به سادگی زمزمه کرد: "در عوض مخفیانه و اَمنه. " دستی روی شونهاش نهادم. مثل والدی که بخواهد کودکش را گول بزند گفتم: "بیا وقتی آفتاب سر زد به اینجا برگردیم؛ وقتی هوا گرم بود! و بعد شنا خواهیم کرد." خیال انگیز نطق کرد: "اما من این رو دوست دارم. من و تو در میان مِه." خنده ای کوتاه از دهانم جَست: "بعنوان یک پلیس، بیش از حد رمانتیکی." بدون درنگ گفت: "تو هم بعنوان یک هنرمند، خیلی ترسویی." جواب دیگری نداشتم. چه میگفتم؟ به جای هر حرف دیگری، بوسهای محکم روی لَعلهای سرخش نشاندم.All Rights Reserved