
از وقتی جیمین تونست روی پاهاش راه بره و بابا صداش کنه، یادش نمیاد خوابیده باشه. بخاطر اون بچه نبود که زندگیش اونقدر به هم ریخت. هوسوک خودش میدونست کیو باید برای این اتفاقا سرزنش کنه و اتفاقا هرشب اینکارو میکرد. پشت یکی از آیینه های نصب شده روی دیوارِ خونه پیداش میکرد و تا میتونست خردش میکرد.All Rights Reserved