☆هشدار: همه ی اتفاقات این داستان زاییده ی ذهن نویسنده میباشد و واقعیت ندارد. قسمتی از داستان : * ج... جونگکوک... تو... تو... اینجا چیکار میکنی؟.... مات و مبهوت بهم نگاه میکرد. معلوم بود که از دیدن من در بیرون از تالار خیلی تعجب کرده. از سر تا پا بهم نگاه میکنه غمی در چشمانش بود که دلیلش رو نمیدونستم چند روز بود که نگاهش اینطوری شده بود. جونگکوک: این سوال رو من باید بپرسم که تو به جای اینکه در جایگاه عروس توی تالار باشی چرا الان بیرونی؟. برمیگردم به پشت سرم نگاه میکنم ببینم که کسی هست یا نه و بعد برمیگردم سمت جونگکوک و میگم: جونگکوک خواهش میکنم به کسی چیزی نگو و بزار برم من نمیتونم زن اون روانی بشم.... تو منو ندیدی و من هم تو رو ندیدم باشه؟.... با تعجب بهم نگاه میکنه و بعد به اطراف نگاه میکنه و میگه: پس میخوای فرار کنی پرنسس ... با قیافه ی درمانده بهش نگاه میکنم و سرمو تکون میدم بهم نزدیک میشه و میگه : با یک شرطی قبول میکنم پرنسس... * چه شرطی؟... _ به شرطی به فرار کردنت کمک میکنم که زن من بشی پرنسس... # دختر پسری♡ # استریت ، عاشقانه ، درام # گروه : BTSAll Rights Reserved