مثل ابری سپید بود در آسمان آبی
نمی شد لمسش کنی
یا او را به آغوش بکشانی
یا لبش را ببوسی
تنها میشد نگاهش کنی
دوستش بداری
و اجازه بدهی عبور آرام او از روز جهانت را کمی زیبا کند
حمید سلیمی
[در حال اپ]
پسر مرواریدی... ♡
دوشیک یه پسر بی خانمان که آه در بساط نداره، میره یه رستوران و سیع میکنه بدول پول دادن غذا بخوره و بزنه به چاک، ولی جوها که از کار کنای همون رستورانه جلوشو میگیره و همینجوری که دارن بحث میکنن سرو کله ی عده مرد دم در رستوران پیدا میشه جوها به دوشیک میگه نمیخواد پول غذارو بده و فقط زودتر از اونجا بره دوشیکم میره ولی همون موقع یکی از دوستاش که بهش پول بدهکار بوده اون پول رو میزنه به حساب دوشیک، اینم عذاب وجدان میگیره و برمیگرده تا پول غذاشو بده و چیزیو میبینه که نباید...