_همینجا بمون، نزدیک به من، کنارِ من. میخوام به هرجاییکه قدم برمیدارم عطرت رو حس کنم. _تا کجا میخواید ادامهاش بدید ولیعهد؟! نزدیک نگهداشتن دشمنتون رو... نگهداشتن من رو، تا کجا پیش میبرید؟ _انقدر که حس کنم از رگ گردنم هم بهم نزدیکتری! ~☆ نمایندگانی به آوازهی "شاه" از سوی خدایان با پرندگان بزرگی به زمین آمدند و راه و رسم زندگی را به مردم آموختند... آنها وارث اژدها بودند و قدرت در رگهایشان میجوشید! «مهم نیست چند کالبد و چند زندگیِ جدید رو تجربه کنم. انتهای تمامی داستانهای من، به زندگی و مرگ همراه با تو گره میخوره.» این افسانه، یک تاریخچهی کوچک از مردمانیاست که بر سر وارثانِ خون، دلدادگیهای ممنوعه، نفرت و جنون جنگیدند. _چشمهات عجیبن سیَهمو. جملهای کوتاه با قصهای بلند. چشمانش را پیش کشید، سکوت کرد و به تماشا نشست. مردِ مشکینمو قائده را با پیش کشیدن چشمهای آران، پیش برد: _و تو... چشمهای یک اژدها رو داری آران. -ÁSVALDUR- Epic-Fantasy, Adventure, Romance, Action, Angst, Smut. Written by.VANTEAll Rights Reserved