چشمامو روی هم میزارم... دوباره... مثل هرروز... مثل هرشب. قوطیای قرصای خواب آور... دارو... میگن جز آسیب چیزی عایدم نمیشه ولی من میدونم... اون... اون وجود داره... اگر نداشت چطوری میتونست نفسای آرومشو توی گردنم خالی کنه؟ نفسای گرم و کوتاهش... اون... اون توهم نیست... فقط... برای دیدنش باید بخوابم... باید... باید وارد دنیاش بشم. هفته هاست که نخوابیدم... خواب... دلتنگشم... دلتنگ دیدنش. بوش. صداش. موهاش. حرفاش. لبهاش.. لبهاش.. لب...هاش... بالشت سردو محکم تر در آغوش میکشم. شاید در انتظار وجود گرمش. اون پسر کوچولو بهم ^احتیاج^ داره. اینطور نیست؟ ولی... من بهش ^اعتیاد^ دارم! بدون اون زندگی ممکن نیست نه؟ اون شب... اون تصادف ترسناک... پاچیدن خون و زخم های باز... صدای جیغ... و اتفاقای ترسناک دیگه... اما اون هنوزم پیشمه پس... عاشقش میمونم. تا آخرین نفس داداشیا سیسیا سلام. ایشالا مشخص باشه که کاملا دیوونه شدم🛐 نه حالم خوب نیست. حالم وحشتناک عجیبه. هیچ انتظاری برای خونده شدنش ندارم چون دوره دیگه دورهی واتپد نیست همه رفتن :)))) جوری که اون قدیما همه بودیم>>> نبابا کی گفته دارم گریه میکنم؟ هعی هعی. بگذریم. نوشتم به یادگار بمونه از این یکی دیوانگی! تم موضوعای من کلا همیشه قبرستونیه🕷 (جدی توصیفش همینه🕷😂) داستان مشخصه دیگه. دوستون دارم🕷 بپایید جAll Rights Reserved