🔞 لطفا با ذهنی باز بخونید و متناسب با روحیه تون ادامه بدید 🔞 در رویایم در مقابل خودم جنگلی از افراد به صلیب کشیده شده می دیدم که رفته رفته به درخت تبدیل می شدند. در ابتدا به نظر می رسد که شبنم یا باران است که از شاخه ها می چکد اما وقتی نزدیکتر می شدم می فهمیدم که خون است . مردی به هر درخت می رفت تا با یک فنجان خون ها را جمع کند. وقتی فنجانش پر می شد به سمت من می آمد و می گفت: بنوش. و من نمی توانستم حرکتی بکنم 🄿🄰🅁🅃 🄾🄵 🄵🄸🄲 «_ من همه چیرو بهشون گفتم . + میدونم بر خلاف انتظارش طرف مقابل با لحن ارومی تایید کرد ، دیگه طاقت نیاورد و با عصبانیت بهش نگاه کرد _ تقصیره توعه ! ما تا اینجا اومدیم همراهت و حتی از زندگیمون گذشتیم ولی اینا هیچکدوم برای تو ارزشی نداره چون اینقدر هدفت کورت کرده که حتی جون دادن مارو هم نمیبینی واسه همین .... منم میخواستم مثل تو خودخواه باشم و حداقل جون تنها کسی که برام مونده رو نجات بدم ولی ... ولی میدونی چیه ؟ اینبار با بغض نالیدو اشکاش سرازیر شدن لرز صداش هم دیگه مهم نبود : _ اگه چان بهوش بیاد و بفهمه چیکار کردم برای همیشه از من بدش میاد من ... اینو نمیخوام جونگ لبخندی به پسر روی تخت زد و دستشو روی شونه اش گذاشت : بهش چیزی نگو و خودتونو نجات بده » 𝕘𝕖𝕟𝕣𝕖 :All Rights Reserved