﴿زمستان سال ۱۳۹۶-کره شمالی﴾ بین مرز، اسلحه رو روی سر مرد گرفت و با چشم های پر از اشک بهش خیره شد. تهیونگ نگاهی به پسر انداخت و زمزمه کرد. _قسم میخورم...بعد از لب های تو هیچ چیز دیگه ای برای کم کردن درد من وجود نداشت. اشک های روی گونه هاش رو پاک کرد و اسلحه رو روی سر مرد فشرد. _پس چرا رفتی؟. __ __ __ ___ __ __ __ ___ __ __ __ ___ _من فقط به عنوان یک جاسوس به کره شمالی رفتم...و به عنوان یک دل باخته و شکست خورده برگشتم...من نمیتونستم به اون دوتا ستاره براق و زیبا که با التماس بهم خیره شده بود نه بگم هیونگ....من عاشق شدم.