"تنها کاری که باید انجام بدی بهم زدن جشن نامزدی و دزدیدن منه! به همین سادگی، ببینم سوالی داری؟" وقتی توضیحات ناکافی جونگکوک تموم شد، جیمین با بیچارگی آب دهانش رو قورت داد بعد نگاه گنگی به کت و شلوار گران قیمت تو دستش انداخت. میدونست دوستی با نورچشمی کارتل مواد مخدر یک روز سرش رو به باد میده و فرار از عمارت بزرگِ یک مشت تبهکار غیر ممکنه اما، اون نگرانی بزرگتری داشت؛ پس درحالی که سعی میکرد با دو انگشت شست و اشاره اسلحه رو از روی میز برداره، پرسید: "آم... فقط میشه قبلش بهم کتابچه دستورالعمل نحوه استفاده از این تفنگ رو بدی لطفا؟" جونگکوک فقط به سادگی دوستش خندید. اجازه نمیداد چندتا پیرمرد سنتی برای آیندهاش تصمیم بگیرن. این پادشاهی متعلق به اون بود پس میخواست خودش شریک زندگیاش رو انتخاب کنه؛ اگه فقط همه چیز طبق نقشهاش پیش میرفت. البته چیزی که دو پسر به هیچ وجه انتظارش رو نداشتن موافقت و استقبال بزرگان خانواده از رابطهشون بود. عالی شد، حالـا باید باهم ازدواج میکردن!All Rights Reserved