روزی پادشاه، همسر دوست داشتنی اش را از دست میدهد
پسری منزوی، روز خاکسپاری همسر پادشاه با بی احترامی و لباس نامناسب از آنجا رد میشود و همانجا بود که بیشتر مردم از او ناامید شدند
او تنهایی با گلدان گلش در شهر قدم میزند،همه آن را دیوانه خطاب میکردند چون...
او با گلش صحبت میکرد و با او میخندید
تمام شهر مسخره اش میکردند تا اینکه دیگر طاقت نیاورد و گلدان سفالی اش را در فرق سر بچه ای کوبید و انتقامش را گرفت و بالاخره...
پسر زندانی شد تا خود پادشاه به او رسیدگی کند..
ژانر: تاریخی، عاشقانه
sope/سپ
این داستان مربوط به فصل سوم فیکیشن "سپ بیبی" هست که دختر سپ این کتاب رو نوشته و به چاپ رسونده و شما میتونید به عنوان قلم دخترشون بخونید 🌝🐈
امیدوارم خوشتون بیاد و امکان این رو دارید که نظرتون رو توی کامنتا بگید:) ♡