
باغ، پر از گلهایی شده بود که با وجود شادابی، فاصلهای با پژمرده شدن نداشتن. پوستهاشون تازه و رگهاشون گرم نگه داشته میشد، اما اونها خیلی وقت بود که زنده نبودن. کافی بود بهشون فهمونده بشه که چیان و برای چی توی باغ چشمهاشون رو باز کردن تا سقفهای رنگارنگ روی سرهاشون خراب بشن. لنیا از دیوار بالا رفت. مثل گربهها یا سنجابهایی که به زور راهشون رو به باغ باز میکردن؛ ولی اون تلاش کرد ازش خارج بشه و درخواست کمک کنه. برای خودش، برای همهی گلها. و ویستریا، اون گربهی بالداری بود که از همهی دیوارهای باغی بالا رفته بود که فرار کردن ازش غیرممکن بود. __________🪻__________ باغ، قصهی بوتههای آلوده به گلِ منه. آغشته به رمنس، فانتزی و مقداری هم روزمرگی نوشته شده. امیدوارم دوستش داشته باشید~ -ریوAll Rights Reserved