فصل پنجم: لحظههای نگرانکنند مریم پشت میز چوبیای که در گوشهای از کافه قرار داشت، نشسته بود. دستانش به آرامی دور فنجان قهوهاش پیچیده شده بود، و نگاهش غرق در افکار سنگین بود. از شیشههای بزرگ کافه، قطرات باران به آرامی پایین میآمدند و فضای بیرون را به یک تصویر مبهم تبدیل میکردند. هوای کافه داغ و مرطوب بود، ولی به نظر میرسید که قلب مریم از سرمایی درونی پر شده است.All Rights Reserved