"چرا همیشه باید از همه چیز ترسید؟" هری سر تکون داد، اما جوابی نداد. حتی اگه میخواست هم نای حرف زدن نداشت. صدای خودش تو ذهنش همیشه واضح بود، اما در دنیای واقعی، هر کلمهای که بیرون میآمد، مثل یک نبرد بود. لویی حالا داشت گاری قدیمیاش رو کنار دیوار میبست، هری از روی گاری بلند شد تا لویی راحت تر بتونه کارش رو انجام بده. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "من اینطور نیستم. میخوام زندگی کنم، نه اینکه منتظر بمونم کسی بیاد و تصمیم بگیره که چقدر ارزش دارم." هری بهش خیره شد. چشمای لویی مثل آتشی بود که هرگز خاموش نمیشد- آتشی که هری همیشه دوست داشت بهش نزدیک بشه، اما همیشه میترسید که بسوزه. "تو هم باید اینو یاد بگیری، هری..." لویی ادامه داد، اما صداش کمکم ضعیفتر شد. "باید یاد بگیری که... که-" قبل از اینکه لویی جملهاش رو تموم کنه، زنجیر گاری با صدای بلندی افتاد روی زمین ، هری سمعکش رو تنظیم کرد تا گوشش از صدای بلند اذیت نشه. یا شاید صدای عزیزترین کسش که حرفای خطرناکی میزد رو نشنوه! کی میدونست؟ هری همیشه کارای عجیبی میکرد! لویی حرکتش رو دید و لبخند کوچیکی به صورت پسرک زد : "بعداً حرفمو تموم میکنم." هری بهش نگاه کرد و احساس کرد که قلبش کمی سنگینتر شده. اما این اولین بار نبود که این اتفاق میافتاد. و البتهAll Rights Reserved