
••⌊#افق_رویداد 🪖⌉•• ╮✮ کاپـل ❲ ییـجان␋ییبوتاپ❳ ╮✮ ژانـر ❲ انگست، فلاف، عاشقانه، PTSD ❳ ╮✮ مترجـمـ و ویراسـتار ❲ 𝑀𝑎𝐻𝑑𝑖𝑠 ❳ 📚↷برشـی از متـن'' اون نتونسته بود به خواهرش کمک کنه. به همین خاطر، حاضر بود هر کاری که از دستش برمیاد رو برای نجات یه فرد دیگه که در شُرُف خودکشی قرار داره، انجام بده. با این حال، اولین پیامی که از طرف یه شماره ناشناس دریافت کرد، به هیچ وجه اون چیزی نبود که انتظارش رو داشت... داستان شیرین یه کهنه سرباز و مردی که اون رو دوباره به زندگی برگردوند. ............................. نتونستم انجامش بدم. تفنگمو برداشتم. گذاشتمش توی دهنم. آماده بودم که ماشه رو بکشم که یهو یاد چشمات افتادم. یاد لبخند قشنگت افتادم و اینکه چقدر وقتی میتونستم باعث لبخندت بشم، زندگی بهم حس خوبی میداد و فکر کردم شاید، فقط شاید، همین کافی باشه که واسهاش زندگی کنم. ‹‹┌───────── ༇⍣Nan♡.Ha¡520Fic⍣⇡All Rights Reserved