گاهی شیرینترین احساسها، خطرناکترین دردها رو با خود میآورند... و تورا درخود غرق میکنند
- هزاران نامه نخوانده و احساساتی که میان کلماتشان دفن شد.
فلیکس نمیخواست دل ببندد. نه به شهری که بوی بیگانگی میداد، نه به پسری با موهای مشکی و نگاهی که استخوان هایش را به لرز مینداخت.
اما او گمشدهاش را در امواج چشمان او یافت اما هیونجین مثل شعلهای آرام بود؛ ساکت، دور، و دردناک.
این داستانِ فلیکس و هیونجین است؛
جایی که عشق، شیرین است-اما نه بیگناه.
𝗈𝗎𝗋 𝗍.𝗆𝖾: @mysweetassiin