دختر و پسری عاشق هم بودن حتی حاضر بودند جانشان را برای همدیگه فدا کنن.اما پدر رزبا ازدواج آن دو موافق نبود ولی انقدر جان عاشق اوبود که حاضر بود هرکاری بکند تا با او ازدواج کند.رزهم جان را خیلی دوست داشت یک شب تلفن رز زنگ می خورد: جان:سلام رزتوروخدا بیا پایین با هات کار دارم رز:نمی تونم چون بابام خونست اگه من بیام پایین به من شک می کنه جان:خیلی کار واجبی دارم یه دلیلی پیدا کن بیا پایین دیگه رزدلش می خواست بره اما می ترسید باباش شک کنه ولی به دلیل انداختن زباله ها اومد پایین جان: رز!رز !بیا اینجا رز:باشه بابا داد نزن الان همه میفهمن جان:رزدیگه خسته شدم 2سال که منتظرتم تا شاید بابات اجازه بده بیام خواستگاریت یا بامن میای از اینجا فرار کنیم و می ریم یه شهر دیگه یا ببخشید ولی دیگه نمی تونم رزاشک در چشمانش جاری شد و سریع رفت خونه.او خیلی جان ودوست داشت برای او تصمیم سختی بود .فردای آن روز جان به او زنگ زد جان:الو رز خواهش می کنم جوابت بگو رز نمی دانست چه بگوید امابا صدای غمگین و آرام گفت من تا تهش باهات هستم جان که گوشی در دستش مونده بود گفت مرسی عزیزم من می دونستم که تو هیچ وقت من و رها نمی کنی ما لیاقت همدیگرو داریم پس 2بلیط برای فردا به لندن می گیرم فردا ساعت 4 صبح پایین باش منتظرتم رز از تصمیمش مطمئن نبود .فرداAll Rights Reserved