
آنها هرگز جسد اولین و تنها پسری را که قلب مرا شکست، پیدا نکردهاند و هرگز هم پیدا نخواهند کرد. من هکتور گالانیس را در گودالی چنان عمیق دفن کردم که حتی شیاطین زمین هم به او دسترسی نداشتند. رویای من او بود، روزی که به من گفت خوش گذشته اما دیگر تمام شده است. دختر دیگری شیفتهاش شده بود. حتی اسمش را هم به خاطر نمیآورم. در آن زمان، تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم این بود که من همه چیز را به هکتور داده بودم: اولین بوسهام، عشقم، بدنم. و وقتی به او گفتم که دوستش دارم، تنها چیزی که میتوانست بگوید این بود: "ممنون، اما فکر میکنم وقت آن رسیده که از هم جدا شویم." او حرفهای دیگری هم برای گفتن داشت. وقتی چاقویم را در سینهاش فرو کردم، کلمات تقریباً به سرعت خون از دهانش جاری شدند. او نمیتوانست بفهمد. من هم نمیتوانستم. به سختی به یاد آوردم که چاقویی را که پدر سه ماه پیش برای تولد پانزده سالگیام به من داده بود، با دسته جواهرنشان و برق نقرهایاش، در دست گرفتم، اما به یاد دارم که خون هکتور با یاقوتهای مرصع هماهنگ بود. همچنین به یاد دارم چه چیزی بالاخره به ذهنم کمک کرد تا با قلب تپندهام هماهنگ شود: آخرین کلمهای که از لبهای هکتور بیرون آمد. آلساندرا. آخرین کلمهاش اسم من بود. آخرین فکرش دربارهAll Rights Reserved