
روایتگر زندگی او من شده بودم... از همان روزی که برای اولین بار چشم در چشم شدیم و من غم و ترس نهفته در نگاهش را دیدم... حس میکردم زمان کنار او متوقف میشد، و هر ثانیه با هر تپش، قلبم کشیده میشد به سوی او. او شبیه لشکری قدرتمند آمده بود، بیرحم و پرصلابت، تا سمت چپ سینهام را فتح کند... تمام زندگیام بوی انتقام میداد، زخمهای گذشته و خاطرات تلخ را با خود حمل میکرد، اما او آمده بود تا صلح باشد... آمده بود تا اینبار تنها نقشش آدم دل من بودن، باشد!All Rights Reserved