
سوگند به همان کتابی که بیپایان بسته شد و حرفها در نوشته هایش فریاد میزدند آن روح نوزاد و سرگردان که از هیاهوی طوفان درون تازه رهایی یافت و به نور رسید چگونه میتوانست بارِ ناگهانیِ فقدانش را بر شانه حمل کند بیآنکه نالهای از عمق وجود سر دهد؟ نوری که خاموش گشت و میراث خویش را به سیاهیِ وجودِ او واگذاشت چه در سر میپروراند؟ چه توقع داشت؟ که او میتوانست روزی "اِلیور" باشد؟All Rights Reserved