
پردهها کشیده شده بود، نور خاموش، و تنها چیزی که مونده، رد خاطرههای قدیمی توی اون خونه بود.یه تیشرت روی صندلی، یه لیوان قهوهی نشسته، و بوم طراحیای که هیچوقت تموم نشد. هر شب، کنار تخت، با اشکهای بیصدا و گوشیای که هیچ پیامی از اون نمیفرسته، فقط یه جمله که مدام تو ذهنش بود:«اگه داری نگام میکنی... فقط یه نشونه بدهAll Rights Reserved